پنج ماهگی نیکا جان (گفتنی های مامان به نیکا)
هرچی که عشق بانگام نثار چشمات می کنم
گلای دنیا رو همه فدای دستات می کنم
چه زیباست عاشق بودن! وچه زیباتراست عاشق تو بودن دختر عزیزم!هرچی بزرگتر میشی
بیشتر منو بابا رو شیفته خودت میکنی! به قول باباجون: کی راه میری؟ کی حرف می زنی مارو
بکشی!!!!
ماه پنجم هم که داریم به آخرش نزدیک میشیم. تو این ماه بیشتر احساس رابطه دو طرفه
رو باهات حس کردم .وقتی صدات می کنم برمی گردی تو چشام نگاه می کنی . . وقتی تو
آینه باهات حرف میزنم خوب گوش میدی و با تعجب نگاه می کنی. وقتی باهات بازی میکنم با
صدا ذوق می کنی و از ته دل می خندی و من از خوشحالی ضعف می کنم!!
هنوز قلت کامل نمی زنی و دندون جلوییت هم تو پیله هست و هنوز درنیومده . خیلی دوست
داری غذا بخوری. مثلا دیروز که تولد فاطمه (دخترعموی مامان ) رفته بودیم یکدفعه 5 تا
انگشتتو کردی تو ظرف کیک مامان.!! دوست داشتم کمی از خامه اش بهت بدم ولی گفتم زوده
وندادم.یک بار دیگه هم وقتی داشتم سیب می خوردم کمی به لبت مالیدم و بعدش تو همش
نگاهت به سیب بود و خودت رو به سمت سیب می کشیدی ! . زمان دیر می گذره! شاید هم
من عجله دارم زودتر چهاردست وپا رفتن، نشستن و شیرین کاریهاترو ببینم فرشته