نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

نیکا نگین زندگی ما

مشدی نیکا!

  شب سیزده رجب یعنی 25 خرداد من و بابا ونیکا برای اولین بار برای زیارت امام رضا به مشهد مقدس سفر کردیم.    خیلی سفر خوبی بود . نیکا خیلی خانم بود . من می ترسیدم در هواپیما به دلیل اختلاف فشار ناراحتی وگریه کنه اما خدارو شکر به خوبی گذشت  .   روز اول با نیکا نماز جماعت رو توحرم خوندیم نیکا رو زمین کنار من خوابیده بود و یه دختر کوچولو دایم بالای سرش رفت وآمد می کرد  و هر وقت  می اومد من تو نماز دلم می ریخت . روز دوم صبح زود نیکا رو گذاشتم تو آغوشی ودو نفری به حرم رفتیم و عصر هم با بابا و دوست بابا و خانمش به پروما رفتیم و آنجا بولینگ هم بازی کردیم&...
30 خرداد 1390

تولد بهار زندگی ما

 نیکای عزیزم با آمدنت هستی رنگ و بویی تازه به خود گرفت و بلبلان به عشق تو آواز سردادند و تو که در اولین روز بهار به دنیا آمدی بهترین عیدی و با شکوهترین هدیه خداوند به من و بابا هستی . در روز تولدت من ،بابا،مامان سیمین،باباجون،خاله آزاده و دایی سجاد ساعت ٦ صبح بیمارستان بودیم و تو ساعت  ٨:٣٣به دنیا اومدی و عشق تازه ای رو تو دلهامون به وجود آوردی         ...
29 خرداد 1390

بخند دخترم

  خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی تو             دنیا فهمید که تو انگار نیمه ی  گمشدمی  تو   نیکای عزیزم هر روز که می گذره بیشتر می فهمم که چه قدر دوست دارم و چه قدر بیشتر نگرانتم !! از وقتی که تو چشام نگاه کردی و لبخند زدی ،خوشحالی عجیبی رو تو وجودم و عشق عمیقی رو تو قلبم حس کردم   راستی در ٥ هفتگی بودی که لبخند زدی تو بیداری! خبلی قشنگ بود، انگار همه اجزاء  صورتت می خندیدن!  به هر حال امیدولرم همیشه شادی ها و خوشحالی تو رو ببینم دختر دلبندم           ...
24 خرداد 1390

نیکا حموم کرده!

راستی روز مادریعنی وقتی نیکاجون دقیقا دو ماه و سه روزش بود برای اولین بارو تنهایی حمام بردم ! خیلی  جالب بود حس می کردم از تمام پوست بدنش به من انرژی میده و یک نوع شادی و هیجان عجیبی  تمام وجودمو گرفته بود که البته این هیجان و شادی به استرسش می ارزید! تا قبل از این همیشه با مامان سیمین به حمام میرفت  و من از اینکه خودم نمی تونم ببرمش حموم  به مادر بودن خودم نمره کم می دادم ! خلاصه  من فهمیدم دخترم خیلی آب تنی رو دوست داره  و لذت می بره بعد از شستن،  لباسشو پوشوندم که البته لباس پوشوندن رو زیاد دوست نداره  و کمی نق زد .از حموم که بیرون اومدیم  شیر هم بهش دادم و خوابش برد.   ...
24 خرداد 1390

رسیدن به خیر مادربزرگ!

دیروز مادربزرگ فریده بعد از ٥ هفته که برای دیدن عمو علی به استرالیا رفته بود از سفر اومد و ما سه نفری رفتیم خونشون. مادر بزرگ خیلی از دیدنت خوشحال شد برات شعر می خوند و نازت می کرد و تو هم لبخند می زدی  مامان ائمه و عمه نیلوفر هم از رشت اومده بودن .عموعلی برات اردک اسباب بازی فرستاده بود که فشارش می دادی صدا هم می داد و مامان بزرگ از مارک mother care برات یه دامن پر چین و بلوز آورد تا وقتی یه کم بزرگتر شدی بپوشی و خوشت بیاد عزیزم . ...
17 خرداد 1390

واکسن دو ماهگی نیکا !

دیروز منو تو با مامان سیمین برای زدن واکسن دو ماهگیت به خانه بهداشت مخلص رفتیم . تو راه تو سرحال بودی و لبخند می زدی ولی من دلهره داشتم ! اونجا اول کارت سلامتت رو پر کردن که وزنت ٥ کیلو  و قدت ٥٩ بود.بعد تو اتاق دیگه رفتیم من که دل نداشتم آمپول خوردنتو ببینم  نگاه نکردم . خانم ماما دو تا آمپول به رونهایت زد البته بعد از اینکه قطره فلج اطفال رو خوردی. تو جیغ می زدی و اشک می ریختی خیلی صحنه بدی بود .خلاصه اومدیم خونه مامان سیمین اینا. تب خفیفی داشتی ومنو مامان سیمین هر ١٠ دقیقه یک بار کمپرس یخ روی پاهات می ذاشتیم . مامان بزرگت واقعا با یه عشقی آرومت می کرد نازت می کرد و نمی ذاشت زیاد گریه کنی عزیزم . ر...
4 خرداد 1390

اتفاقهای مهم از قول خودم (نیکا)

در نهمین روز سال نافم افتاد ! روز دهم با مامان رفتم خونه مامان سیمین و بازدید آقاجون و مامان سیمین رو پس دادم و به دایی و خاله  سلام کردم و آنها تصمیم گرفتن فردا را به افتخار من ولیمه بزرگی بدهند و من با تعداد زیادی از فامیل هایم دیدار کردم خیلی ذوق می کردم وقتی می دیدم عمه توران ، عمه راحله ،خاله طیبه و همه با چه عشقی منو بغل می کنن ! کاش می تونستم ازشون تشکر کنم و منم علاقه ام رو نشون بدم ! بعد از دو هفته یادگرفتم چطور می شود این کله گنده را کنترل کرد روز پانزدهم در این دنیا دکترم را ویزیت کردم در روز شانزدهم برای اولین بار به خانه آن یکی مادر و پدر بزرگم رفتم و ٦٠$ عیدی گرفتم ! روز ١٧ مادر بزرگم برای دیدن عمو به ا...
20 ارديبهشت 1390