نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

نیکا نگین زندگی ما

شیرین کاریهای نیکا!!!

    کارهای من در ٦ و ٧ ماهگی : ازاول ماه هفتم  یاد گرفتم بنشینم البته مواظبم نیفتم وگاهی که میفتم خوشم می یاد چون بعدش شروع به غلت زدن می کنم اما گاهی حواسم هست ودستم رو کنارم روی زمین می ذارم تا نیفتم!   مامان منو یه موقعهایی روی تشک روی زمین می خوابونه که در این حالت سرجام میخوابم ولی  وقتی بیدارمیشم میبینم زیر میز هستم !   موقع شیر خوردن کنار مامان می خوابم، لباسش روسفت می گیرم ودو تا پامو میذارم بالا روی کمرش! موقع بازی با صدای دد، ب ب، م م با اسباب بازی هام حرف می زنم . دوست دارم هرچی که دستم میاد تو دهنم کن...
30 مهر 1390

پنج ماهگی نیکا جان (گفتنی های مامان به نیکا)

  هرچی که عشق بانگام نثار چشمات می کنم                                      گلای دنیا رو همه فدای دستات می کنم   چه زیباست عاشق بودن! وچه زیباتراست عاشق تو بودن دختر عزیزم!هرچی بزرگتر میشی بیشتر منو بابا رو شیفته خودت میکنی! به قول باباجون: کی راه میری؟ کی حرف می زنی مارو بکشی!!!!  ماه پنجم هم که داریم به آخرش نزدیک میشیم. تو این ماه بیشتر احساس رابطه دو طرفه  رو باهات حس کردم .وقتی صدات می ...
24 مرداد 1390

و اینک ماه رمضان...

  و بالاخره ماه رمضان ماه مناجات عارفانه ، گریه های عاشقانه و نزدیکی بی نهایت بنده با ذات رحمانیت خداوند رسید . امروز پنجمین روز ماه رمضان مصادف با بیست هفتگی ( چهارو نیم ماهگی ) نیکا جون است . یادش بخیر پارسال این موقعها بود که فهمیدم باردارم . وقتی آزمایشم مثبت شداحساس خوشحالی همراه با دلشوره زیاد داشتم وموقعی که سرکار بودم مدام با خودم فکر می کردم که آیا لیاق...
15 مرداد 1390

واکسن 4 ماهگی!

  دیروز من و نیکا با مامان سیمین برای زدن واکسن 4 ماهگی به درمانگاه مخلص رفتیم. با ای نکه صبح زود بود ولی خیلی شلوغ بود. یکی از خانمها که برای واکسن دخترش اومده بود ، هم اتاقی من در روز زایمان در بیمارستان عرفان بود و  دخترش تقریبا همزمان با نیکا بدنیا اومده بود . با دیدن هم دیگه خوشحال شدیم و تا وقتی که نوبتمون بشه با هم صحبت  می کردیم .   مامان مهسان می گفت که دو هفته دیگه می خواد برای دخترش روروک رو شروع کنه ! ولی به نظر من هنوز زوده و من 6 ماه به بعد روروک رو شروع می کنم. خلاصه واکسن زده شد و نیکا با تمام وجود گریه می کرد.    وق...
3 مرداد 1390

اولین عروسی با نیکا!

  عروسی رفتن نیکا جون!       دیشب عروسی دوست بابا عمو مهدی( نجفی ) بود . عروسی در تالار   دشت بهشت بود در بزرگراه چمران بود . ما ساعت 9 به سالن رسیدیم .   نیکا همش بیداربود و همه جا رو زیر نظر می گرفت !   خواهر آقاداماد (سمیه جون) با نیکا حسابی رفیق شده بود . نیکا براش   لبخند میزد و دلشو می برد !   تو عروسی هرکی نیکا رو میدید قربون صدقش می رفت و نیکا هم البته   تو بغل مامانش به اونا لبخندمی زد ! چون به محض اینکه تو بغل کس   دیگری میرفت غریبی می کرد و گریه اش می گرفت. البته به تازگی   غریبی کردن رو یاد گرفته...
21 تير 1390

چالوس با نیکا!

چالوس با نیکا!   روز دوشنبه 13 تیر ما با خانواده مامان سیمین و دایی سجاد به چالوس رفتیم . دریا طوفانی بود اما هوا گرم بود با این حال شنا هم کردیم البته بدون نیکا! نیکا تو کرییر بود پیش مامان سیمین و مارو نگاه می کرد. بابا برامون جوجه کباب زغالی درست می کرد و واقعا کنار دریا و با صدای دریا غذا خوردن خیلی آرامش بخش بود. نیکا دراین سفر یاد گرفت که چه طور چیزایی که نزدیکشه بگیره دست بابا و دایی درد نکنه که به دخترم یاد دادن. نیکا با خنده های صداداری که برای مامان سیمین می کرد دل همه مارو برده بود!  یه روز صبح من با دایی و زن دایی و مامان به پاساژ ایران تافته رفتیم  و نیکا با ...
21 تير 1390